من ِ او
سرگذشت کسی که هیچکس نبود

نادر نادرپور

پیکر تراش پیرم و با تیشه ی خیال

 یک شب ترا ز مرمر شعر آفریده ام

تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم  ناز هزار چشم سیه را خریده ام

 بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست  پاشیده ام شراب کف آلود ماه را

 تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم دزدیده ام ز چشم حسودان ، نگاه را

تا پیچ و تاب قد ترا دلنشین کنم  دست از سر نیاز بهر سو گشوده ام

از هر زنی ، تراش تنی وام کرده ام  از هر قدی ‚ کرشمه ی رقصی ربوده ام

اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای

 مست از می غروری و دور از غم منی گویی دل از کسی که ترا ساخت ، کنده ای

هشدار ! زانکه در پس این پرده ی نیاز ,  آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند  ببینند سایه ها که ترا هم شکسته ام


 من او



❤با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو باشد که خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو ... ❤


نوشته شده در تاريخ شنبه 25 آبان 1392برچسب:نادر نادرپور شعر نو , توسط او ساعت 11:27 |